گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتبار و ارزش انسان» ثبت شده است

نگاه مورچه ، دید مرغابی

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۵۸ ب.ظ

 

نگاه مورچه ، دید مرغابی


شما چگونه به مسائل دور و برتان نگاه می کنید ؟

سعی می کنید ، همه ی زوایای امور را ببینید و بعد قضاوت کنید یا با اولین

مشاهده ، نقص و ایراد آن را به همه تعمیم می دهید ؟

دوست دارید چه گونه بنگرید ؟ آیا نوع و شیوه ی نگریستن شما کمک می کند

که قضاوت هایتان نیز متفاوت شود ؟

مورچگان را حتما دیده اید که چگونه باری چند برابر وزنشان حمل می کنند و

پیوسته به زمین می اندازند و دوباره بر می دارند .یا با تغییر جهت های

نادرست ، راه رفته را تکرار می کنند ! زیاد کار می کنند ، اما کار زیبا

نمی کنند . بار گران بر می دارند ، اما بار گران بها بر نمی دارند.

دلیل آن به ریز بودن اندام مورچگان نیست ، بلکه به شیوه و نوع نگاه

آنان است . مورچگان از پایین به بالا نگاه می کنند . در نتیجه همه چیز 

را با هم نمی بینند و لذا نمی توانند بهترین راه حل را تشخیص دهند .

به ناچار با اتخاذ راه حل های گوناگون ، ولی نامناسب  ، پیوسته

تجربه ها را تکرار می کنند . 

 

مرغابیان را نیز تماشا کرده اید ؟به نوع نگاهشان نیز دقت داشته اید ؟

به خصوص در زمان مهاجرت و کوچ ، که چه گونه یک مرغابی در جلو

و دسته های دیگر پشت سر او ردیف شده اند و فرسنگ ها راه را از میان

صدها دام و دد می پرند و سر انجام به مقصد می رسند.

مرغابیان با گردن دراز و نگاه تیز و از بالا همه چیز را وارسی می کنندو

ارتباطات و مناسبات بین اجزا را به خوبی تشخیص می دهند .

اگر می خواهید همه چیز را درست ببینید و عادلانه قضاوت کنید ،نگاهی

چون مرغابیان داشته باشید.(1)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت :

1)مدیریت مدرسه/دوره ی ششم/آبان1386/شماره پی در پی47 

  • امیرمحمد محتشم

روز معلم

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۵:۰۳ ب.ظ

 

 



تمنای هستی است در هست تو..........کلید بهار است در دست تو
بهاری ترین باغ دنیا کلاس..........شود با حضورت پر از عطر یاس



با نام باریتعالی اولین معلم و به یاد آموزگاری که عزت
شهادت و بزرگی را در عصر جاهلیت مدرن در مکتب
نجابت ایران زمین مشق داد.معلم خوبم ، ای ره یافته ی
وصال و ای شیفته ی حریم یار ؛ کدامین واژه می تواند
قلب سلیمت را برایم معنا کند ؟ قلبی که بوی حضور می دهد
و مورد پذیرش محضر خداست . تو معلم گرامیم که از نردبان
ملاقات با یار بالا می روی و در وادی عشق با چشم دل به تماشا
نشسته ای و از آنچه تعلق مادی دارد و نشانی از وابستگی در آن
 دیده می شود رسته ای .بگذار بر دستانت بوسه زنم، دستانی پر
سخاوت که قلم را که خدا بدان سوگند یاد کرده است در میان
انگشتان ضعیف و کوچکم نهادی تا بنویسم «بابا آب داد »
«بابا نان داد » ، «بابا » را من در سیمای مهربان تو شناختم .
آب را به نگاه آسمانی تو آبی نوشتم برای همه تشنگان .
و چون به واژه ی «داد » رسیدم به من آموختی که صدایش را
چنان بلند بر کشم که بیداد از گستره ی خاک رخت بر کند و مهر
و داد بر جان همه ی محرومان گیتی سایه افکند .ای مهربانترین
پدر و ای گرانقدرترین مادرهنوز پس از گذر سالها قهرمان قصه
های ذهنم تویی. هر روز رد پای یاس ها را برای تو نقاشی می کنم
و با آواز سرخ شقایق ها با تو حرف می زنم .و تا دم در کالبدم
ترنم دارد تو را دوست دارمت. تو را دوست دارمت

روز معلم مبارک

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت :
1) ز بوسیدنی های این روزگار ........یکی هم بود دست آموزگار
2) آن که شب های مرا مهتاب داد.......روز اول گفت: «بابا آب داد »
3) باغبانی خدمت گل می کنی.........زخم خارش هم تحمل می کنی
زخم دست باغبان را کس ندید......خون دل خورد و چنین گل پرورید
4)از شماره ی یک تا سه برای دلخوشی خودمونه! چرا که دیگر معلم و
معلمی در جامعه ی ما آن ابهت و اقتدار قدیمی رو نداره.اون احترام
وتکریم نسبت به معلم را فقط باید در اذهان پیشکسوتان جستجو کرد.
به هر حال هر چه باشد ماها با شوق و علاقه ی خودمان به این پیشه رو
آورده ایم(بگذریم از کسانی که از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند ! ) وبا نیروی
 بیش از پیش در علم آموزی شایق تریم.پس معلمی و این روز را به تو که به شوق و ذوق
آن را پذیرفته ای تبریک می گویم و مبارک بادت .

 

  • امیرمحمد محتشم

یک E- mail از طرف خــــــدا

امیرمحمد محتشم | سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۸۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ



یک E- mail از طرف خــــــدا



 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی ...

 دوست و دوستدارت:خدا
 


مشو غافل در این گلشن چو شبنم از نظر بازی 
که تا بر هم گذاری چشم را ، افسانه خواهی شد



 

 

 

  • امیرمحمد محتشم

حکایت پاره آجر

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۸۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ

فــــــــواید پاره آجــــــــر



روزی
مردی ثروتمند
با اتومبیل جدید و گران قیمت
خود ، با سرعت فراوان از خیابان کم
رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل
پارک شده در کنار خیابان ، پسر بچه ای پاره آجری به سمت او
پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او خورد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت
و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت
و او را سرزنش کرد. پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت
پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صــــندلی چرخ دار به زمین افتــــاده بود ، جلب کند .
پسرک گفت : « این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی
چرخدارش به زمین افتاده است و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .برای این که شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این
پاره آجر استفاده کنم .» مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواست . بعد برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار
اتومبیـــــــــــــل گران قیمتــــــــــــــش شد و به راهـــــــــــــــــش ادامــــــــــــــه داد .(1)

 


نکته اخلاقی : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگرا ن مجبور شوند برای جلب توجه ما ، پاره آجـــــر
به طرفمان پرتاب کنند ! خـــــدا در روح ما زمـــــــــــزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .اما بعضــــــی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، ممکن است پاره آجـــــر به سمتمان پرتاب شود .
این انتخاب خودمان است که گوش بکنیم یا نکنیم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 


پانوشت : (1) ماهنامه رشد مدیریت مدرسه /دوره ی هفتم / فروردین 1388 / شماره ی60 / صفحه ی 9
(2) دست همه دوستانی را که به وبلاگ من می آیند و کامنت های جالب و به جا می گذاارند می بوسم .
(3) مرا کیفیت چشم تو کافی است ******* ریاضت کش به بادامی بسازد

 

  • امیرمحمد محتشم

به همین راحتی !

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۸۸، ۰۴:۰۶ ب.ظ

به همین راحتی !

 

 

چند وقتی بود که در بخش مراقبت های ویژه ی یک بیمارستان معروف ، بیماران
تخت بخصوصی در حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند .
این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف آن نداشت ؛ به
همین خاطر باعث آشفتگی پزشکان آن بخش شده بود .
بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی
با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر
در ارتباط می دانستند و کسی قادر به
حل این مشکل نبود که چرا بیماران
آن تخت درست در ساعت 11
صبح روزهای یکشنبه می میرند.
به همین دلیل ، گروهی از
پزشکان متخصص بین –
المللی برای بررسی
موضوع ، تشکیل
جلسه داداندو
پس از ساعت ها
بحث وتبادل نظر تصمیم
گرفتند ، در اولین یک شنبه ماه ،
چند دقیقه قبل از ساعت 11، در محل
مذکور برای مشاهده ی این پدیده ی عجیب
و غریب حاضر شوند .در محل و ساعت موعود ،
بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا
بودند، بعضی دوربین فیلم برداری با خود آورده و ........
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » ، نظافتچی
پاره وقت وارد اتاق شد و دو شاخه ی برق دستگاه حفظ حیات را از پریز
برق بیرون آورد ! دو شاخه ی جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد ....(1)

 


و اینک نکته ی درس آموز :
اشخاص کم اطلاع مطیع ترین انسان ها هستند .باید در زندگی طوری به امور بنگریم .
که از نکته های ظریف آن غافل نباشیم .هر روزمان بهتر از دیروز باشد .
گاهی شاید نادیده گرفتن نکات ریز در زندگی ، خسران و زیانهای جبران نا پذیری بر ما وارد کند.
نه چنان به امور کوچک بچسبیم که ما را از کارهای بزرگ وا دارد .و نه از آن ها چشم بپوشیم
که مایه ی خسرانمان شود !
معتدل و میانه رو باشیم و یادمان باشد که :
«

صبــــــح مادر حــــــرف هاست و شــــــــب مادر اندیشــــــــــه هاست.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پا نوشت :

1) رشد مدیریت مدرسه ، دوره ی هفتم ، اسفند1387 ،شماره ی 59 ، صفحه ی 21

  • امیرمحمد محتشم

جامعه پویا و ساکن !

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۸، ۰۷:۳۴ ق.ظ

 

 

چرا به قطار ایستاده کسی سنگ نمی زند ؟ 

 

 

شهید مطهری در کتاب حق و باطل جملاتی به این مضمون نوشته اند :

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :

چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند...

اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود...

این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است .

 

 



تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است

اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند ، بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود

و این نشانه یک جامعه مرده است
 

ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :

متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی‏خبرتر .

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـــــــــــــــــــــــــ 

باقی بقایتان

یاحق 


 

 

  • امیرمحمد محتشم

بهــــــــار را باور کن ...

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۳۳ ب.ظ

 

 

بهــــــــــار را باور کن ...


 یک بار دیگر در آستانه ی سال نو قرار گرفته ایم؛در آستانه ی بیداری زمین.خاک جان یافته است و زمین نفس می کشد . زمین و زمان نو می شود.شاخه ی اقاقی ها پر از شکوفه می شود.رایحه ی بیدمشک فضا را می آراید.
زمین با چرخش به دور خود و خورشید فصل ها و سالها را پدید می آورد.
...واین حکایت همچنان ادامه می یابد تا رستخیز جهان !
...و اما ما در گذر زمان چه تحولی پیدا کرده ایم.سر منزل مقصود ما کجاست ؟چه قدر طی طریق صراط کرده ایم؟چه قدر به آدمیت خود نزدیک شده ایم ؟
باید از راهی که با خدا آغاز نشده است بر گشت.آن کس که به وجود آب اطمینان دارد ، تشنه نمی ماند.فقط کافیست روی از غیر دوست بر گیری و به جانب او روان شوی . آب های گوارا تو را در انتظارند.
ما به عادت هایمان خو کرده ایم. به کار ، به زن و بچه هایمان.
اما این ها همه رفتنی اند.برای ماندگاری و بقا تلاش کنیم. فرزند آخرت باشیم.از نوع مردمانی باشیم که نان این جهان را می خورندو کار آن جهــــــــــان می کنند.
چرا که عاقلان با دیدن ربیع به فکرر روز نشور و رستاخیز می افتند. سعدی علیه الرحمه چه نیکو فرمود :


برگ درختان سبز در نظر هوشـــیار  
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار


و همچنین مشیری می گوید :


باز کن پنجره ها را ، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهــــــــــــــار
روی هر شـــــــــــاخه ، کنار هر برگ
شمع روشـــــــــن کرده است.

 



ما چرا چنین نباشیم ؟و قدری آسمــــــــــــــــانی فکر نکنیم.
زمان نو می شود ؛ ما چرا نو نشویم! برای نو شدن باید از غفلت برید و به جرگه ی هوشیاران پیوست . تحویل سال ، آغاز تحول حال است و برنامه ریزی برای رسیدن به احسن حال .
کسی که می خواهد به احسن حال برسد ، بهترین ومهمترین کار باز یابی و باز خوانی « خود » است !
ما کمتر «خود » را می خوانیم و می یابیم . نوروز فرصتی است تا « خــــود » گمشده و فراموش 
شده را بیابیم و بهتر بشناسیم.


*******************************************

اینک در آستانه ی نو شدن طبیعت در آغاز بهار ، نو شدن سال را به شما عزیزان و همکاران معلم تبریک می گویم و موفقیت شما را در زندگی از درگاه خدای 
« مدبر اللیل والنهار » 
خــــــــواهانم.

********************************************* 


ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمـــــــــــــــــر
باز آ کـــــه ریخت بی گـــــــــل رویت بهار عمر  

***  
یا ابا صــــــــــــــالح المهــــــــــــــــدی (عج )





 

  • امیرمحمد محتشم

تلنگری از انصاف !!!

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۷، ۱۱:۴۶ ق.ظ

تلنگری از انصاف !!!

 

 

 قبل از امتحانات نوبت اول به دانش آموزان قول داده بودم که :
به نفرات اول و دوم و سوم هر کلاس جایزه ای تعلق می گیرد.
تا این که امتحانات تمام شد.بعد از گذشت هفت هشت روز کارنامه ها را به دانش آموزان دادیم.پس از روئت ریز نمرات و معدل ؛ هر دانش آموز می دانست که نفرات اول تا سوم هر کلاس کیست.
دانش آموزان بی صبرانه منتظر بودند که من یک روز به انبوهی از جوائز وارد مدرسه شوم.اما به دلیل ازدحام کارهای اداری و شخصی ، فرصتی برای خرید هدیه نداشتم.
هر صبحگاه که وارد مدرسه می شدم بچه ها خندان به استقبالم می آمدند؛ و جویای احوال جوائز می شدند.از این که کم کمک داشتم بد قول می شدم ؛ شرمنده ی دانش آموزان بودم.تصمیم گرفتم که همان روز برای خرید هدایا به مرکز بخش بروم.ساعت دوم ، کلاسم و مدیریت مدرسه را به نماینده ی معلمان خانم س _ ح که معلم پایه ی سوم نیز بود واگذار کردم.راهی مرکز بخش شدم.
...رفتن به مرکز بخش مصیبت بود!چون جاده ای که منتهی به مرکز بود کم تردد و کم وسیله بود.

***********************************************  


 
راس ساعت 10 : 30 دقیقه به بخش رسیدم. تصمیم داشتم که برای نفرات اول یک نوع جایزه وبرای نفرات دوم وسوم نوعی متفاوت خرید کنم. در نوشت افزار فروشی چیزی را که برای رتبه های اول تا سوم انتخاب کرده بودم به تعداد نداشت . پس مجبور به خرید اقلام گوناگون ازمداد رنگی ، آبرنگ ، مداد تراش فانتزی ، ماشین دوخت ، خط کش و... شدم.
در این اندیشه بودم که این جوائز با قیمت های گوناگون را چگونه بین بچه ها قسمت کنم تا عدالت بر قرار گردد ! هر چند که عاطفه ، پاکیزگی ، انضباط و ... هر دانش آموز در نوع جایزه ای که به او اختصاص پیدا می کرد دخیل داشت.

*********************************************** 


با لاخره هدایا را که با شوق وذوق دانش آموزان همراه بود در حضور معلمانشان به آنها دادم.اما همانطور که خودم و آموزگاران حدس زده بودیم اتفاق افتاد !
_ آقای مدیر : چرا جایزه ی من مثل فاطمه که نفر اوله نیست ؟
_ آقا اجازه : من رتبه دومم ولی چرا جایزه ی من مثل جایزه ی محمد هاشم که نفر دومه نیست ؟
_اجازه : جایزه ی آیدا از جایزه ی من بهتره !
و از این قبیل شکایات و اعتراضات !!!
چه می توانستم بکنم با این عدل بی عدلیم !



... خدایا اجرای عدالت چه قدر سخت است .گفته اند : عدل ترازوی خداست در زمین . هر کس که داعیه ی دادگری دارد ؛ آیا واقعا به مقصود خواهد رسید ؟ دوستی می گفت :اگر در نقطه ای عدالت به حق اجرا شود باید آن مکان را کعبه قلمداد نمود و طوافش کرد !


عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلان این چنین خبر دادند !







 

  • امیرمحمد محتشم

آتش و آب و آبرو

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

گفتگوی آتش و آب و آبرو

 

... چند مدت پیش در جلسه ی «مشاوره وراهنمایی » که از طرف اداره 

ویژه ی مدیران برگزار شده بود ؛ شرکت کردم. 

موضوع جلسه« حفظ حرمت والای انسانی در مدرسه بود.»

سر گروه مشاوره شعری را در مورد آبرو قرائت نمودند.جالب بود.جهت استفاده ی شما دوستان عزیز آن را در این پست منتشر نمودم.

امید وارم که مورد پسند واقع شود: 

 

آتش و آب و آبرو با هم

هر سه گشتند در سفر همراه

شرط کردند هر یکی گم شد

با نشانی ز خود شود پیدا

گفت آتش:که هر کجا دود است

می توان یافتن مرا آنجا

آب گفت :نشان من پیداست

هر کجا باغ است وسبزه ؛بیا

آبرو رفت وگوشه ای بگرفت

گریه سر داد ؛گریه ای جانکاه

آتش آن حال دید وشد حیران

آب در لرزه شد ز سر تا پا

گفتش آتش :که گریه تو ز چیست ؟

آب گفتش : بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه ای به خویش آمد

دیدگاه پاک کرد وناگاه

گفت : محکم مرا نگهدارید 

گر شوم گم نمی شوم پیدا ! 

..................................................................................................

پ . ن

در همین رابطه:

ابو سلیک :خون خود را گر بریزی بر زمین       به که آب روی ریزی بر کنار .

صائب : در حفظ آب رو ز گهر باش سخت تر    کاین آب رفته باز نیاید بجوی خویش .

صائب : دست طمع که پیش کسان میکنی دراز    پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

...پدرم  (خدایش بیامرزاد ) همیشه می گفت : آبرو مثله روغن می مونه ؛ اگر ریخت دیگه نمیشه جمش کرد.

حضورتان پر برکت.....................باقی بقایتان

 

 

  • امیرمحمد محتشم

مسئله نویسی

امیرمحمد محتشم | سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۰۵:۱۱ ب.ظ

زنگ استراحت بود.به اتفاق همکاران در دفتر نشسته بودیم و چای می نوشیدیم.

خانم ف - خ آموزگار کلاس چهارم مشغول تصحیح اوراق امتحانی درس ریاضی بود.

ناگهان خنده ی ملیحی زد.

توجه ما را به پاسخ یکی از دانش آموزان جلب کرد .

سئوال چنین بود: 

برای عبارت روبرو مسئله ای بنویسید.    = ( 4305‌‍ ضربدر 225)

پاسخ دانش آموز: دیوانه ای فکر می کند که یک سال 225 ماه و هر ماه 4305 روز دارد.به نظر این دیوانه یک سال چند روز دارد ؟خنده

....واین سوژه ی خنده ای بود که خستگی همکاران برای لحظه ای رفع شود.خنده 

 

  • امیرمحمد محتشم