گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۴ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

این جوری...!

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۹ ب.ظ

در کلاس اول رو به علی کردم وپرسیدم :«این نقاشی را کی کشیدی؟» گفت :«دیشب» 

گفتم :«خیلی عروس و داماد قشنگی کشیده ای ،خودت هم از این کار خوشحال شدی؟» 

گفت :«نه آقا ،اعصابم به هم خورد.» 

پرسیدم :«چــــــرا؟» 

گفت :«آقا اجازه ،برادرم که چهار ساله است،با مداد رنگی خط کشید رو سر عــــــــــروس.من هم او را زدم.» 

پرسیدم :چرا زدی ؟چه جوری؟ 

در حالی که مشتش را محکم بسته بود ،توی دهانم زد و گفت :«این جــــــوری!»

  • امیرمحمد محتشم

22 بهمن

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۸ ب.ظ

مشغول تدریس درس هدیه های آسمان ،در کلاس دوم بودم .موضوع درس جدید «محرم » بود .برای بچه ها از محرم و عاشورا گفتــــــــــم وگفــــــــــتم .بعد از جواد پرسیدم : «خوب جواد ! امام حسین ویارانش در چه روزی شهید شدند؟» گفت :«آقا اجازه !روز 22 بهمــــــــن !!»

  • امیرمحمد محتشم

صلیغه...!

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

آن سال معلم کلاس چهارم بودم.در یکی از روزها وارد کلاس شدم .بچه ها املا داشتند؛ هیچ شور و نشاطی در بچه ها نمی دیدم!تصمیم گرفتم به آن ها املای پای تخته ای بگویم.بچه ها یکی یکی می آمدند پای تخته ودیکته می نوشتند و بعد می نشستندتا این که نوبت به حسن رسید.چند کلمه ی سخت از جمله «عده ای » ، «نعمت ها » ،و... زا گفتم و او به راحتی نوشت ،تا نوبت به کلمه ی «سلیـــــــقه » رسیدو او نوشت :«صلیغه » !با عصبانیت فریاد زدم ،این چه سلیقه ایه؟!دستش را به کمر زد و با خونسردی گفت : «آقا سلیقه ها مختلفه ! »

  • امیرمحمد محتشم

نفت ...

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

یاران همیشه همراه سلام ! خیلی وقته که از مدرسه چیزی نگفتم.........حرف برای گفتن زیاد دارم .از خرید نفت برای مدرسه ، تشکیل انتخابات انجمن اولیاء ، مشاجره با معلــــ........................ یکی از دغدغه های مدیران با شروع فصل سرما تهیه ی سوخت زمستانی یا همون نفته. البته میدونستم از پارسال یه 200 لیتری ته منبع نفت مونده بود ؛که جهت یه سری مسائل مخزن نفت رو در حیاط یکی از همسایه های مدرسه نگه داشته بودم .خیالم راحت بود که تا یه مدتی نفت داریم .برای اطمینون خاطر به طرف خونه ی مش برفی حرکت کردم .در زدم ، مش برفی که مرد ی گندمگون ،با موهای برفی رنگ بود .در رو باز کرد .بعد از احوال پرسی از خودش جویای احوال نفت شدم ! دستمو گرفت به طرف منبع برد و گفت که « آقای معلم بشکه سوراخ بوده و هر چی نفت تو منبه بوده رفته !» من که تعجب کرده بودم از فقدان نفت . گفتم کجا رفته ؟ منبع که سالم بود ، اگه قرار بود بره همون روز اول میرفت !....................... با دوندگی های زیاد ، با قول وقرار های سر خرمنی عامل نفت چن تا روستا اون طرف تر ؛ و بالاخره با حواله گرفتن از کار پردازی ادارمون . موفق به در یافت بالقوه ی 600 لیتر نفت شدم تا کی به بالفعل برسه خدا میدونه ! ....تصمیم گرفتم منبع رو ازخونه مش برفی به مدرسه بیارم .این کارو با کمک بچه های کلاس پنجمی عملی کردم ....یه روز مسئول نفت روستا بهم گفت که میخواد امروز برم نفت بیاره . خوشحال شدم مثل شادمانی فرد تشنه به آب ! ساعت 10و نیم همون روز ماشین حامل نفت به مدرسه اومد .تازه یادم اومد که مش برفی گفته بود که منبع سوراخه ! من که مدتها به دنبال نفت بودم حالا با این راحتی حاضر نبودم اون رو از دست بدم ! نفت رو داخل همون منبع سوراخ کردیم !!!! با این کار دوست داشتم دو چیز برام ثابت بشه ! یکی اینکه آیا واقعا منبع سوراخه ؟ یکی هم این که از مشغول ذمه ای در بیام . چون از شما چه پنهون ...من که از سالم بودن منبع در خانه ی مش برفی اطمینون داشتم .گمان بردم شاید مش برفی باقی نفت مدرسه رو ............استغفر الله ربی و اتوب الیه فردا تا پام تو مدرسه گذاشتم ،مستقیم به طرف بشکه رفتم . اثری از نفت نبود .دور منبع خشکه خشک بود . به داخل منبع نگاه کردم ؛ چهره ی خودمو تو نفت که تا لبه ی منبه خودنمایی می کرد دیدم

  • امیرمحمد محتشم