گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

دست سپاس

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۷:۲۹ ب.ظ

 

دست سپاس

 

 

اثر جولیان پناپای از رومانی 

 

 

تصمیمم را می گیرم و حرکت می کنم.در بین راه تصمیم به تغییر مقصد می کنم ! سر خیابان می روم و به اولین ماشین می گویم : شیراز ! راننده با زدن بوقی ، به من تایید می کند که مسیرش شیراز است . تعجب می کنم از این که زود مرکب حرکت برایم جفت وجور شد. این را به فال نیک می گیرم و سوار می شوم.
با رسیدن به ترمینال امیر کبیر ، یک تاکسی می گیرم و به « سر دزک »* می روم .نگاهی به ساعتم می کنم . ساعت 5 : 40 دقیقه است .با خودم می گویم باید سریع خریدم را انجام دهم وبه بیضا بر گردم .
به مغازه ها و قیمت اجناس نگاه می کنم .هنوز نمی دانم چه چیز خرید کنم .اصلا" سلیقه ی خرید ندارم .از انتخاب کردن عاجزم .چه چیز بخرم که خوشایند باشد ؟ چه چیزی بخرم که به اندازه وجه مورد نظرم باشد ؟ فقط می دانم باید چیزی انتخاب کنم که مد بازار باشد و به اصطلاح در همه ی خانه ها نمود نداشته باشد ! حد اقلش مفید و کاربردی باشد .
خیابان و پیاده رو آن شلوغ و پر عابر پیاده شده است .ساعت 6 : 20 دقیقه است .مستا صل وار داخل مغازه ای می شوم. قیمت اکثر اجناس تقریبا" بالاست .یک فلاکس آب 2 منظوره توجهم را جلب میکند. قیمت روی آن 158000 ریال است .به آقای فروشنده می گویم : « لطفا" 4 عدد از این فلاکس را با تخفیف من بدهید ! » و ادامه می دهم ...اگر همه یکرنگ باشد بهتر است .فروشنده نگاهی به من می اندازد و می گوید : « از کدوم رنگ ؟ » دیگر خسته شده ام ؛ می گویم : رنگ سرمه ای ، سرمه ای خوبه !
مغازه دار کارتن ها را زیر و رو می کنه و میگه فقط دو تا سرمه ای هست .می گویم 2 تای دیگرش را زرشکی بدهید ، اشکال ندارد .با اصرار شصت هزار تومان به او میدهم تا تخفیفی گرفته باشم .فاکتور را تحویل می گیرم و مستقیم به طرف ترمینال می روم .
در تاکسی با خود می گویم : امید وارم که خوششان بیاید و از این خرید راضی باشند .خودم را راضی می کنم و می گویم : حتما" خشنود می شوند فلاکس دو کاره است و کاربرد در سفر و حضر دارد .در همین افکارم که راننده می گوید :
« مگه پیاد نمیشی ترمینال امیر کبیره ؟»
کرایه ام را می دهم و از صندوق عقب وسایلم را بر میدارم و به طرف ترمینال می روم .هوا تاریک شده .معمولا" بعد از غروب آفتاب دیگر وسیله ای برای بیضاء پیدا نمی شود .حدسم درست از آب در آمد وسیله ای برای بیضا نبود .اعصابم خرد شد و از خودم بدم می آمد که هنوز از این چندرغاز حقوق نتوانسته ام وسیله ای بخرم .خستگی نیز دردم را مضاعف می کرد .ولی مشاهده ی ذوق کسانی که در انتظار گرفتن این فلاکس ها بودند کوفتگی و خستگی را از نهادم بر می کند .
دو مسافر بیضایی دیگر نیز آمدند. حالا سه نفر شدیم .راننده ی پرایدی سرش را از پنجره کرده بود بیرون و می گفت :
«بیضا ... بیضا ...»
  ... در روز موعود هدایا را به صاحبانشان دادم. ولی چه شنیدم و چه دیدم :
  # وای آقای جوکار ما در خانه فلاکس داریم ، آخه چرا فلاکس !
  # کاشکی به جاش ربع سکه و یا حداقل سکه ی الیزابت گرفته بودی ! ( ماشاء ا... به این اشتها ...!)
  # لااقل پولش رو بهمون میدادین خودمون هم چیزی میذاشتیم روش و چیز بهتری ...
  # و ...
من که با گذاشتن وقتم و با آن مشقتی که شما اوصافش را خواندید؛ این کادو ها را جهت خوشحالی آن ها در مبارک روزشان خریده بودم ؛ مات و مبهوت به آن ها نگاه می کرد م .فقط و فقط به آنها گفتم :
« دندان اسب پیش کش را که نمی شمارند . »
در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

*  یکی از محله های قدیمی شیراز ، خیابان احمدی فعلی که به شاهچراغ ختم می شود .

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت :
1) قصد نگاشتن این پست را نداشتم . گفتم بنویسم تا واژه ی زیبای «سپاس و قدر دانی » را کسی برایم تعریف کند .
2) معلم خوب معلمی است که به دانش آموزانش نمی گوید برایم شیر و تخم مرغ تازه بیاورید !
3) هزینه خرید هدایا برای معلمین با هماهنگی اعضای انجمن و از محل بودجه مدرسه بوده
4) ارزش دوست به دانایی اوست .
5) آیا همه ی معلمان به معنای واقعی کلمه معلم هستند ؟
6) کجایی آدمیت که یادت بخیر !
7) بر گل رخسار محمد (ص) صلوات
8) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



  • امیرمحمد محتشم

صفا وسادگی

امیرمحمد محتشم | سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۲:۵۷ ب.ظ

 

 

صفا و سادگی

 

روزگار غریبی است.آدم ها با عنوان هایشان خودشان را معرفی می کنند . با لباس و خانه و ماشین و ...

آدم ها برای این که خود را بزرگ نشان دهند ، از مردم فاصله می گیرند. سنگ خانه هایشان را عوض می کنندو با تغییر دکوراسیون ، خود نیز تغییر می کنند. خدم وحشم ، بریز و بپاش ... ؛ این ها همه ، نشان تشخّص شده است !

اگر کسی ساده زندگی کند، انگار چیزی کم دارد. نگاه ها روی او سنگینی می کند .

بعضی ها تو را با القاب خاص مورد خطاب قرار می دهند ... و تو باور می کنی که حتماْ ویژگی خاصی داری !

اما در روزگار رسول اللّه (ص) ، هر کس که پیامبر را نمی شناخت ،وقتی به مسجد وارد می شد ، ناگریز بود که سئوال کند ، کدام یک از شما پیامبر هستید ؟ پیامبر چون همه ، در حلقه ی اصحاب می نشست و با آنان زندگی می کرد ؛ هم سفره می شد ؛ به مجلس عزا و جشن می رفت و ...

خانه اش ساده ترین بود .با مردم کوچه وبازار زندگی می کرد .رنج آنان را می فهمید و خود را هیچ گاه از آنان جدا نمی کرد .

امروز عنوان های ما ، مدارک علمی ما ، دارایی های ما ، خانه های ما و ... ما را از مردم جدا کرده اند .

زندگی ما از تجمل پر شده و سادگی از خانه های ما رخت بر بسته است ؛ اگر کسی بخواهد ساده باشد ، مورد تمسخر واقع می شود .ما هم دچار تردید شده ایم که نکند باید مسرف و پر از تجمّل شویم ! 

 

پیامبر صفا و سادگی به ما آموخت ؛ در کنار مردم باید مانند آن ها زندگی کرد ؛ بــــدون فاصله .

برخی از تجملات ، ما را از یکدیگر دور می کند . بین ما فاصله ایجاد می کند ؛ دل هایمان را از هم دور می کند ... . (باور کنید خود نیز تجربه کرده اید !)

از پیامبر رحمت سادگی بیاموزیم . همه چیز را برای همه بخواهیم . ساده باشیم . سادگی ، زینت ما باشد . خود را به زیور ایمان ، بیارایم  .

             بیا ساده مثل چکاوک شویم             بیا باز گردیم کودک شویم

             چرا دور مانیم از اصـل خویش          بیا باز گردیم تا وصل خویش

داشته های مادی ما ،  فقط چشم اهل دنیا را می فریبد ؛ اما در آسمان ، در کوچه ی فرشته ها ، این چیزها خریدار ندارد .

سفره هایتان از نان وریحان پر باد ، بهترین سفره ها ، سفره های ساده است و بهترین خانه ها ، خانه های بی تجمل . 

 

  • امیرمحمد محتشم

چوپان و ...

امیرمحمد محتشم | شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

 

 

چوپان و ...

 

 

چوپانی مشغول چراندن گله ی گوسفندان خود در یک چراگاه دور افتاده بود .ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا می شود .
راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک و کفش های نو و گران قیمت همراه با عینک دودی و کراوات بود ، سرش را از پنجره ی اتومبیل بیرون آورد واز چوپان پرسید :
« اگر من به تو بگویم که دقیقا ً چند رأس گوسفند داری ، یکی از آنها را به من خواهی داد ؟! »
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد .
جوان ، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر نوت بوک خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد ، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد. وارد صفحه ی ناسا روی اینترنت ، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای ( جی پی اس ) را فعال کند ، شد .منطقه ی چراگاه را مشخص کرد ، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کار برگ اکسل را به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد .
بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کردو آنگاه در حالی که آن ها را به چوپان می داد ، گفت :
« شما در اینجا دقیقا ً 1586 گوسفند داری !! »
چوپان گفت : « درست است . حالا همینطور که قبلا ً توافق کردیم ، می توانی یکی از گوسفند ها را ببری .»
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود ، پرداخت .وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد ؛ چوپان رو به مرد جوان کرد وگفت : « اگر من دقیقا ً به تو بگویم که چه کاره هستی ، گوسفند مرا پس خواهی داد ؟ »
مرد جوان پاسخ داد : آری ، چرا که نه !
چوپان گفت : « تو یک مشاور هستی ! این طور نیست ؟ »
مرد جوان گفت : « راست می گویی ، امّا به من بگو که این را از کجا حدس زدی ؟ »
چوپان پاسخ داد : « کار ساده ای است . بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد ، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سئوالی که من خود جواب آن ار از قبل می دانستم ، مزد خواستی . مضافا ً ، این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی ، چون به جای گوسفند ، سگ مرا برداشتی ! »
و حکایت همچنان باقی ست ...





 

  • امیرمحمد محتشم

نگاه مورچه ، دید مرغابی

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۵۸ ب.ظ

 

نگاه مورچه ، دید مرغابی


شما چگونه به مسائل دور و برتان نگاه می کنید ؟

سعی می کنید ، همه ی زوایای امور را ببینید و بعد قضاوت کنید یا با اولین

مشاهده ، نقص و ایراد آن را به همه تعمیم می دهید ؟

دوست دارید چه گونه بنگرید ؟ آیا نوع و شیوه ی نگریستن شما کمک می کند

که قضاوت هایتان نیز متفاوت شود ؟

مورچگان را حتما دیده اید که چگونه باری چند برابر وزنشان حمل می کنند و

پیوسته به زمین می اندازند و دوباره بر می دارند .یا با تغییر جهت های

نادرست ، راه رفته را تکرار می کنند ! زیاد کار می کنند ، اما کار زیبا

نمی کنند . بار گران بر می دارند ، اما بار گران بها بر نمی دارند.

دلیل آن به ریز بودن اندام مورچگان نیست ، بلکه به شیوه و نوع نگاه

آنان است . مورچگان از پایین به بالا نگاه می کنند . در نتیجه همه چیز 

را با هم نمی بینند و لذا نمی توانند بهترین راه حل را تشخیص دهند .

به ناچار با اتخاذ راه حل های گوناگون ، ولی نامناسب  ، پیوسته

تجربه ها را تکرار می کنند . 

 

مرغابیان را نیز تماشا کرده اید ؟به نوع نگاهشان نیز دقت داشته اید ؟

به خصوص در زمان مهاجرت و کوچ ، که چه گونه یک مرغابی در جلو

و دسته های دیگر پشت سر او ردیف شده اند و فرسنگ ها راه را از میان

صدها دام و دد می پرند و سر انجام به مقصد می رسند.

مرغابیان با گردن دراز و نگاه تیز و از بالا همه چیز را وارسی می کنندو

ارتباطات و مناسبات بین اجزا را به خوبی تشخیص می دهند .

اگر می خواهید همه چیز را درست ببینید و عادلانه قضاوت کنید ،نگاهی

چون مرغابیان داشته باشید.(1)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت :

1)مدیریت مدرسه/دوره ی ششم/آبان1386/شماره پی در پی47 

  • امیرمحمد محتشم

روز معلم

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۵:۰۳ ب.ظ

 

 



تمنای هستی است در هست تو..........کلید بهار است در دست تو
بهاری ترین باغ دنیا کلاس..........شود با حضورت پر از عطر یاس



با نام باریتعالی اولین معلم و به یاد آموزگاری که عزت
شهادت و بزرگی را در عصر جاهلیت مدرن در مکتب
نجابت ایران زمین مشق داد.معلم خوبم ، ای ره یافته ی
وصال و ای شیفته ی حریم یار ؛ کدامین واژه می تواند
قلب سلیمت را برایم معنا کند ؟ قلبی که بوی حضور می دهد
و مورد پذیرش محضر خداست . تو معلم گرامیم که از نردبان
ملاقات با یار بالا می روی و در وادی عشق با چشم دل به تماشا
نشسته ای و از آنچه تعلق مادی دارد و نشانی از وابستگی در آن
 دیده می شود رسته ای .بگذار بر دستانت بوسه زنم، دستانی پر
سخاوت که قلم را که خدا بدان سوگند یاد کرده است در میان
انگشتان ضعیف و کوچکم نهادی تا بنویسم «بابا آب داد »
«بابا نان داد » ، «بابا » را من در سیمای مهربان تو شناختم .
آب را به نگاه آسمانی تو آبی نوشتم برای همه تشنگان .
و چون به واژه ی «داد » رسیدم به من آموختی که صدایش را
چنان بلند بر کشم که بیداد از گستره ی خاک رخت بر کند و مهر
و داد بر جان همه ی محرومان گیتی سایه افکند .ای مهربانترین
پدر و ای گرانقدرترین مادرهنوز پس از گذر سالها قهرمان قصه
های ذهنم تویی. هر روز رد پای یاس ها را برای تو نقاشی می کنم
و با آواز سرخ شقایق ها با تو حرف می زنم .و تا دم در کالبدم
ترنم دارد تو را دوست دارمت. تو را دوست دارمت

روز معلم مبارک

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت :
1) ز بوسیدنی های این روزگار ........یکی هم بود دست آموزگار
2) آن که شب های مرا مهتاب داد.......روز اول گفت: «بابا آب داد »
3) باغبانی خدمت گل می کنی.........زخم خارش هم تحمل می کنی
زخم دست باغبان را کس ندید......خون دل خورد و چنین گل پرورید
4)از شماره ی یک تا سه برای دلخوشی خودمونه! چرا که دیگر معلم و
معلمی در جامعه ی ما آن ابهت و اقتدار قدیمی رو نداره.اون احترام
وتکریم نسبت به معلم را فقط باید در اذهان پیشکسوتان جستجو کرد.
به هر حال هر چه باشد ماها با شوق و علاقه ی خودمان به این پیشه رو
آورده ایم(بگذریم از کسانی که از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند ! ) وبا نیروی
 بیش از پیش در علم آموزی شایق تریم.پس معلمی و این روز را به تو که به شوق و ذوق
آن را پذیرفته ای تبریک می گویم و مبارک بادت .

 

  • امیرمحمد محتشم