گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۴ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

یک E- mail از طرف خــــــدا

امیرمحمد محتشم | سه شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۸۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ



یک E- mail از طرف خــــــدا



 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی ...

 دوست و دوستدارت:خدا
 


مشو غافل در این گلشن چو شبنم از نظر بازی 
که تا بر هم گذاری چشم را ، افسانه خواهی شد



 

 

 

  • امیرمحمد محتشم

حکایت پاره آجر

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۸۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ

فــــــــواید پاره آجــــــــر



روزی
مردی ثروتمند
با اتومبیل جدید و گران قیمت
خود ، با سرعت فراوان از خیابان کم
رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل
پارک شده در کنار خیابان ، پسر بچه ای پاره آجری به سمت او
پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او خورد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت
و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت
و او را سرزنش کرد. پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت
پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صــــندلی چرخ دار به زمین افتــــاده بود ، جلب کند .
پسرک گفت : « این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی
چرخدارش به زمین افتاده است و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .برای این که شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این
پاره آجر استفاده کنم .» مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواست . بعد برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار
اتومبیـــــــــــــل گران قیمتــــــــــــــش شد و به راهـــــــــــــــــش ادامــــــــــــــه داد .(1)

 


نکته اخلاقی : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگرا ن مجبور شوند برای جلب توجه ما ، پاره آجـــــر
به طرفمان پرتاب کنند ! خـــــدا در روح ما زمـــــــــــزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .اما بعضــــــی
اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، ممکن است پاره آجـــــر به سمتمان پرتاب شود .
این انتخاب خودمان است که گوش بکنیم یا نکنیم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 


پانوشت : (1) ماهنامه رشد مدیریت مدرسه /دوره ی هفتم / فروردین 1388 / شماره ی60 / صفحه ی 9
(2) دست همه دوستانی را که به وبلاگ من می آیند و کامنت های جالب و به جا می گذاارند می بوسم .
(3) مرا کیفیت چشم تو کافی است ******* ریاضت کش به بادامی بسازد

 

  • امیرمحمد محتشم

به همین راحتی !

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۸۸، ۰۴:۰۶ ب.ظ

به همین راحتی !

 

 

چند وقتی بود که در بخش مراقبت های ویژه ی یک بیمارستان معروف ، بیماران
تخت بخصوصی در حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند .
این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف آن نداشت ؛ به
همین خاطر باعث آشفتگی پزشکان آن بخش شده بود .
بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی
با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر
در ارتباط می دانستند و کسی قادر به
حل این مشکل نبود که چرا بیماران
آن تخت درست در ساعت 11
صبح روزهای یکشنبه می میرند.
به همین دلیل ، گروهی از
پزشکان متخصص بین –
المللی برای بررسی
موضوع ، تشکیل
جلسه داداندو
پس از ساعت ها
بحث وتبادل نظر تصمیم
گرفتند ، در اولین یک شنبه ماه ،
چند دقیقه قبل از ساعت 11، در محل
مذکور برای مشاهده ی این پدیده ی عجیب
و غریب حاضر شوند .در محل و ساعت موعود ،
بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا
بودند، بعضی دوربین فیلم برداری با خود آورده و ........
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » ، نظافتچی
پاره وقت وارد اتاق شد و دو شاخه ی برق دستگاه حفظ حیات را از پریز
برق بیرون آورد ! دو شاخه ی جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد ....(1)

 


و اینک نکته ی درس آموز :
اشخاص کم اطلاع مطیع ترین انسان ها هستند .باید در زندگی طوری به امور بنگریم .
که از نکته های ظریف آن غافل نباشیم .هر روزمان بهتر از دیروز باشد .
گاهی شاید نادیده گرفتن نکات ریز در زندگی ، خسران و زیانهای جبران نا پذیری بر ما وارد کند.
نه چنان به امور کوچک بچسبیم که ما را از کارهای بزرگ وا دارد .و نه از آن ها چشم بپوشیم
که مایه ی خسرانمان شود !
معتدل و میانه رو باشیم و یادمان باشد که :
«

صبــــــح مادر حــــــرف هاست و شــــــــب مادر اندیشــــــــــه هاست.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پا نوشت :

1) رشد مدیریت مدرسه ، دوره ی هفتم ، اسفند1387 ،شماره ی 59 ، صفحه ی 21

  • امیرمحمد محتشم

جامعه پویا و ساکن !

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۸، ۰۷:۳۴ ق.ظ

 

 

چرا به قطار ایستاده کسی سنگ نمی زند ؟ 

 

 

شهید مطهری در کتاب حق و باطل جملاتی به این مضمون نوشته اند :

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :

چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند...

اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود...

این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است .

 

 



تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است

اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند ، بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود

و این نشانه یک جامعه مرده است
 

ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :

متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی‏خبرتر .

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـــــــــــــــــــــــــ 

باقی بقایتان

یاحق 


 

 

  • امیرمحمد محتشم