گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

چوپان و ...

امیرمحمد محتشم | شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

 

 

چوپان و ...

 

 

چوپانی مشغول چراندن گله ی گوسفندان خود در یک چراگاه دور افتاده بود .ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا می شود .
راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک و کفش های نو و گران قیمت همراه با عینک دودی و کراوات بود ، سرش را از پنجره ی اتومبیل بیرون آورد واز چوپان پرسید :
« اگر من به تو بگویم که دقیقا ً چند رأس گوسفند داری ، یکی از آنها را به من خواهی داد ؟! »
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد .
جوان ، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر نوت بوک خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد ، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد. وارد صفحه ی ناسا روی اینترنت ، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای ( جی پی اس ) را فعال کند ، شد .منطقه ی چراگاه را مشخص کرد ، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کار برگ اکسل را به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد .
بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کردو آنگاه در حالی که آن ها را به چوپان می داد ، گفت :
« شما در اینجا دقیقا ً 1586 گوسفند داری !! »
چوپان گفت : « درست است . حالا همینطور که قبلا ً توافق کردیم ، می توانی یکی از گوسفند ها را ببری .»
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود ، پرداخت .وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد ؛ چوپان رو به مرد جوان کرد وگفت : « اگر من دقیقا ً به تو بگویم که چه کاره هستی ، گوسفند مرا پس خواهی داد ؟ »
مرد جوان پاسخ داد : آری ، چرا که نه !
چوپان گفت : « تو یک مشاور هستی ! این طور نیست ؟ »
مرد جوان گفت : « راست می گویی ، امّا به من بگو که این را از کجا حدس زدی ؟ »
چوپان پاسخ داد : « کار ساده ای است . بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد ، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سئوالی که من خود جواب آن ار از قبل می دانستم ، مزد خواستی . مضافا ً ، این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی ، چون به جای گوسفند ، سگ مرا برداشتی ! »
و حکایت همچنان باقی ست ...





 

نظرات  (۶)

داستان خوب و آموزنده ای بود... خداوند خورشیدی ست که از پشت پلک های تو طلوع می کند. نه آن که چشم باز کنی و خدا را ببینی، بلکه چشم باز کن تا خداوند از دریچه ی چشمان تو به زندگی نگاه کند. خداوند در نگاه تو نشسته است. او منتظر بیداری توست. بیداری تو، طلوع خداوند است....
خیلی خوش اومدید قربان- خوشحالم کردید
  • گاه نوشت های دبیر ادبیات
  • سلام ای دوست احوالت چطور است؟البته اگر یکی از چوپان های ما جای این چوپان باهوش بود. تا نیم ساعت مدهوش و متحیر بود بعد هم به این جناب مشاور متوسل شد که آقا آینده فرزندم و... را پیش بینی کن چهار گوسفند دیگر هم به تو می دهم.
    پاسخ:
    سلام دوستممگه نمی دونی عزیز ! این چوپانه مجرد بوده و فرزندی نداشته
  • در جست و جوی بهار
  • سلام و خسته نباشیخیلی قشنگ بودکاش همه مثل چوپان قصه ما باشند نه مثل مرد شسته و رفته التماس دعا
  • عظیمی(جوان ایرانی)
  • سلام اقای جوکار داستان بسیار جالبی بود خیلی لذت بردم دست شما درد نکنه چقدر چوپانه باهوش بود ای ول
    باید درود بگم به کسی که خیلی باحال انتخاب میکنه مطالبشو . جای تقدیره . موفق باشی دوست آموزگار من . بدرود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی