آب حیات نوشید
درباره ی کسانی که عمر طولانی کنند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند : « فلانی آب حیات نوشیده » ؛ ولی این عبارت مَثلی ، بیشتر درباره ی بزرگان و دانشمندان عالم بشریت به کار می رود که نام نیک از خود به یادگار گذاشته اند .
این ضرب المثل با واژگانی چون آب حیات ، آب بقا ، آب خضر ، آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته است .
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سر چشمه گرفته است :
افسانه هایی که مورخان یونانی و مصری برای اسکندر مقدونی نوشته اند را با هم می خوانیم .
اسکندر مقدونی پس از فتح « سغد » و « خوارزم » ، از یکی از معبرین قوم شنید که در بخش شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است . در آن تاریکی چشمه ای است که به آن « آب حیوان » گویند .
چون تن در آن بشویند ، گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد . اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانش درّه و نهر آبی وجود داشت . به فرمانش پلی روی درّه بستند و از روی آن عبور کردند .پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مطلق فرو رفته بود .
اسکندر تمام اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با 40 نفر مصاحب و 100 نفر سردار جوان و 1200 نفر سرباز ورزیده ، داخل ظلمات شد و فرمان داد که در میان آنان کسی از سالمندان نباشد ؛ ولی پیر مردی که آرزو داشت شگفتی های طبیعت را ببیند و پسرانش جزو سربازان اسکندر بودند ، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند ؛ شاید در این سفر پر خطر وجود فرد دنیا دیده ای احتیاج افتد .
پسران برای آن که کسی پدرشان را نشناسد ، ریش و گیس وی را تراشیدند و او را به همراه بردند .
پس از سپری کردن مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه ، اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت .اسکندر تعداد همراهان را به 160 نفر کاهش داد و آرزو کرد که ای کاش پیرمرد جهاندیده ای همراهشان بود و راهکاری نشان می داد .
آن دو برادر جرأت کردند و حقیقت ماجرا را ( که چگونه پدرشان را همراه آورده اند ) به عرض اسکندر رسانیدند . اسکندر خوشحال شد و از پیرمرد خواست راه علاجی بگوید . پیرمرد گفت : « باید اسب های نر را بر جای گذاریم و سوار مادیان شویم ؛ زیرا مادیان در تاریکی بهتر ار اسب نر به راه پی می برد و پیش می رود .» پیرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ریگ های بیابان بردارند و در خورجین بگذارند.
باری ، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیری داشت و آبش مانند برق می درخشید .
اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش ، « آندریاس » دستور داد غذایی بپزد .آندریاس یک عدد از ماهی های خشک را که همراه آورده بود ؛ برای شستن در چشمه فرو برد . ماهی زنده شد و از دست آندریاس پرید و در آب چشمه فرو رفت .
آندریاس آن اتّفاق شگفت را به هیچ کس نگفت و از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر پخت . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه ی همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه یابند با خود بردارند . معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی بیشتر همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند ، اسکندر را دیوانه پنداشته و با دست خالی از ظلمات خارج شدند . عدّه ای از آنها سنگها را برداشتند ودر خورجین اسب خود ریختند ؛ ولی عدّه ای برنداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند ، معلوم شد که تمام سنگ ها از مروارید و زمرّد و جواهر بوده و همان طوری که اسکندر گفته بود ، آن هایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیدند و کسانی که برداشته بودند ، افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند .
دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار واقعه ی زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت .
اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت که چرا به موقع او را آگاه نکرده تا از « آب حیات » بنوشد و زندگی جاودانه یابد . او فرمان داد ، سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن آب حیات به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذّتی از زندگی جاودانه نصیبش نشود !
این بود خلاصه ای از داستان ظلمات و آب حیات یا آب زندگانی که افسانه پردازان یونانی برای اسکندر ساختند و پس از آن با اندک اختلافی به زبان های پهلوی ، سریانی ، عربی و فارسی جدید نقل شد .
- ۸۸/۰۹/۰۱
چون من خودم به شخصه حوصله ندارم هی کلیک کنم واز خیلی هاشون میگذرم