کوتاه ولی خواندنی ...
گویند: مردی با ابلیس گفت: به تو حاجتی دارم. مرا پسر عمّی است صاحب مال و مرا از مال او نفع و خیر میرسد. میخواهم مال او تباه کنی هر چند من به غیر محتاج شوم. ابلیس با یاران خود گفت: هر که میخواهد بدتر از من کسی ببیند این را ببیند. با شخصی گفتند: بر فلان حسد میبری و او با تو اکرام و احسان میکند؟ گفت: آری، چندانکه او همچون من و یا من همچو او گردم.
اردشیر پسر بابک سه نوشته به کسی سپرده بود، و او بر زبر سر ملک ایستاده و به او گفته بود: هرگاه بینی که من در غضب شدم نوشته اول به من ده، اگر ساکن نگردم دوم بده، و اگر هم ساکن نشوم سوم بده. و در اول نوشته بود: خود را نگاهدار که تو نه خداوندگاری، بلکه تو جسدی که نزدیک است بعضی از تو بعضی دیگر بخورد و ناچیز گرداند. در دوم نوشته بود: رحم کن بر بندگان خدا تا رحم کند خدای بر تو. و در سوم نوشته بود: بندگان خدای را بر حق بدار.
وقتی شاپور ساسانی قیصر روم را اسیر کرد. او را زنده نگهداشت. و کسانی از مردان وی را که از کشته شدن جَسته بودند، بدو پیوست.
دستور داد قیصر در عراق به جای نخلها که بریده بود زیتون بکارد که از آن پیش در عراق زیتون نبود و بند بزرگ رودخانه شوشتر را بسازند و با سنگ و آهن و سرب محکم کنند و هرچه را خراب کرده بود آباد کنند. و آنگاه او را به جانب روم بازگرداند.
گویند شخصی به کور سائلی گرده نانی داد. سائل دعا کرد و گفت: خداوندا! این غریب را به وطن باز رسان. آن غریب از سائل پرسید که چه دانستی من غریبم؟ گفت: به جهت آن که نان را درست دادی و پاره نکردی، به درستی که من، سی سال است گدایی میکنم، احدی به من نان درستی نداد.
دختری از دختران بزرگان ناخوش شد. ابوعلی سینا را به معالجه او بردند، گفت: عاشق است. دختر انکار کرد. ابوعلی به کسان دختر گفت که اسامی جمعی را که صلاحیت معشوقیت دارند بگویند. چون به اسم معشوق رسیدند، نبض دختر مضطرب شده معشوق او معین شد. کسان دختر، علاج مرض را خواستند. گفت: به جز عقد مزاوجت علاجی ندارد.
- ۸۸/۰۶/۱۵
پس این پادشاهان ما هم بویی از خداوندگار به مشام مبارکشان رسیده بود...