گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واژ ه نامه ی سیاسی» ثبت شده است

شخصیت خود را محک بزنید !

امیرمحمد محتشم | شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۸۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

به این تست شک نکنید. این آخرین و استانداردترین تست شخصیت شناسى است که این روزها در اروپا بین روانشناسان در جریان است. پاسخهایش هم اصلاً کار دشوارى نیست. کافى است کمى به خودتان رجوع کنید. یک کاغذ و قلم هم کنار دستتان باشد و جوابی را که انتخاب می کنید یادداشت کنید که بتوانید امتیازهایى که گرفته اید جمع بزنید.. 

حاضرید؟

  • امیرمحمد محتشم

صلوات به جای کف !

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۲۳ ب.ظ

دهه ی اول محرم 1430 (دیماه 1387 ) بود . به مناسبت تعزیت این ماه در و دیوار مدرسه را سیاه پوشاندیم .در یکی از این روزها ، وارد کلاس شدم .ساعت دوم بود .باید ریاضی تدریس می کردم . (پایه ی دوم )قبل ازآغاز درس جدید ،مسئله ای از درس قبل روی تخته نوشتم .از فاطمه خواستم که مسئله را حل کند.قشنگ حرف می زدو در مورد سوال خوب توضیح می داد.از تجزیه وتحلیل او لذت بردم. از بچه ها خواستم که برای او دست بزنند. بچه ها کف مرتبی برای او زدند.
فاطمه گفت : «اجازه آقا ! در ماه محرمیم ؛بهتر این بود که بچه ها به جای کف زدن صلوات می فرستادن !»
از گفته فاطمه انگشت تحیر به دندان گرفتم وبه فکر فرو رفتم.
.......................................................................
پدرام باشید 
یا حق

  • امیرمحمد محتشم

آفرینش ز یک گوهر

امیرمحمد محتشم | چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۷، ۱۲:۳۴ ب.ظ

بعضی مواقع ما بزرگترها باید از بچه ها نکات وچیزهایی را یاد بگیریم .بچه ها با دلهای زلال و صافشان ،کاری را که انجام میدهند از روی صداقت و صفای دلشان است.ما بزرگتررها نباید سرسری از کنار این مسائل بگذریم .


مطلب زیر را بخوانید تا گفتار پراکنده ی مرا تایید کنید!
...اواخر مهر ماه بود که بخشنامه ای اجرایی در میان بخشنامه ها توجهم را جلب کرد .بخشنامه در مورد جشن تکلیف بود .جشن تکلیف دختران پایه ی سوم.طبق دستورالعمل بخشنامه باید از هر دانش آموز ده هزار تومان جمع آوری میکردم.این وجه برای تهیه ی یک چادر ،هزینه ی پذیرایی و ناهار وخرید هدیه ی کوچکی به ازای هر دانش آموز بود.
ساعت بعد به کلاس سوم رفتم .موضوع را به آنها اطلاع دادم.دخترها و پسرها هورایی بچه گانه کشیدند.به پسرها گفتم :شما چرا ذوق می کنید؟ این جشن مخصوص دخترا است.
آرش با شیطنت همیشگی اش گفت : آخه آقا ! روز جشن دخترا ما هم تعطیلیم !
به دخترا گفتم که باید برای اسم نویسی در این جشن هر نفر ده هزار تومان تحویل دفتر مدرسه بدهند.
دخترای کلاس سومی که 6 نفر بودند ؛ همه خوشحال بودند جزء فاطمه !علتش را میدانستم.فاطمه از خانواده ی ضعیفی بود.خود فاطمه هم این را درک کرده بود که قادر به تهیه کردن این پول نیست.برای همین بود که از شنیدن این خبر مثل بقیه ذوق زده نشد.

  * * *
فردای آن روز چند تایی از بچه ها ده هزار تومان را آوردند و تحویل دادند.تو فکر این بودم که فاطمه هم باید در این جشن ،مثل بقیه بچه ها شرکت کنه !تصمیم داشتم که خودم جای فاطمه این پول رو پرداخت کنم. معلم کلاس سوم خانم حیدری گفت که دختر بچه های کلاس سوم با شما کار دارند!
به بیرون از دفتر رفتم .مریم شروع به حرف زدن کرد.چه قدر قشنگ حرف می زد .
مریم از طرف بچه ها گفت : اجازه آقای مدیر! ما دوست داریم هر شش نفرمون تو جشن شرکت کنیم .دوست داریم فاطمه هم باشه !ما بچه ها با هم فکر کردیم چه کار کنیم . تصمیم گرفتیم ما 5 نفر ، هر کداممون دو هزار تومان تهیه کنیم و جای فاطمه بدهیم . 
آرزو که یه قلوی دیگه ی آرش است گفت :اجازه ما این دو هزار تومان را از پس انداز خودمون، که تو قلکمون داریم میدیم.
فاطمه هم که بین دختر ها بود از شادی در پوستش نمی گنجید !
برای لحظه ای مبهوت ماندم .خدایا من این پیشنهاد را از زبون که می شنوم ؟! از یه مادر دانش آموز ، از یه دختر 16 ساله ، یا که بهتر بگویم از یک عاقله ی دانا !نه ...نه درسته اینا دانش آموزان دختر کلاس سوم مدرسه هستند که تازه 8 سالگی را تمام کرده و وارد 9 سالگی می شوند.
   
* * *
...بالاخره روز جشن فرا رسید . (چهارم دیماه 1387 )مکان مراسم حرم مطهر شاهچراغ (ع) شیراز بود.
که به صورت متمرکز کل دانش آموزان مکلف منطقه را پوشش می داد .
از قبل با یک سواری هماهنگ کرده بودیم ؛ که ما را به اداره ی آموزش وپرورش بیضاء رسانده و بعد از اتمام جشن راس ساعت 4:5 عصر نیز ما را از اداره به روستا بر گرداند. 
با کمک آموزگار کلاس سوم 6 تاج بسیار زیبا درست کرده بودیم . دانش آموزان با چادر سفید گل گلی که به سر داشتند با با زدن این تاج ها بر روی سر ،فرشته ای شده بودند در بهشت مدرسه !
موج شادی در میان بچه ها با رایحه ی خوش صلوات پیچیده بود . مادر یکی از دانش آموزان اسپند دود میداد.دانش آموزان یکی یکی از زیر قرآن عبور کردند .رفتتند تا ورود به عرصه ی نماز و عبادت را جشن بگیرند.
زمانی که به اداره رسیدیم با انبوه دانش آموزان مکلف مواجه شدیم .تعداد هفت اتوبوس نیز آماده بود که دانش آموزان را به مقصد برساند .بر روی هر اتوبوس پارچه ای نصب شده بود که روی آن نوشته شده بود :جشن تکلیف میثاق با معبود دانش آموزان بیضاء 
با برنامه ریزی قبلی دانش آموزان هر مدرسه با مدیر یا معلم مربوطه ی خود سوار اتوبوس شدند وبه سمت شیراز حرکت کردیم .اکنون ساعت 9:20 دقیقه بود.
دانش آموزان در اتوبوس سرود شادی می خواندند .از شعرهای مربوط به نماز گرفته تا شعر های کتابشان وحتی عمو زنجیر باف ،خلاصه خوش بودند.
ساعت 10:25 دقیقه به شیراز رسیدیم .قرار بود به کانون شهید دوکوهکی ، برای دیدن یک نمایشنامه طنز برویم . کانون واقع در ابیوردی جنب استخر انقلاب بود.وارد سالن کانون شدیم .نمایش بسیار کمی وخنده دار بود.بچه ها از دیدن آن کلی لذت بردند والبته همین طور بزرگترها !در آنجا مکلفین با کیک وآبمیوه پذیرایی شدند.برنامه بعدی زیارت حرم پاک شاه چراغ بود.
درحرم بوی عطر و گلاب پیچیده بود .بعد از خوش آمد گویی سر پرست حرم و اجرای برنامه هایی متنوع ، نزدیک ظهر نماز جماعت شروع شد .بچه ها که حدود300 نفر بودند.با حضور در صفوف نماز جماعت اعلان بندگی خود را به نمایش گذاشتند.اقامه نماز با امامت آیت الله دستغیب بود .از صدا وسیمای فارس هم برای تهیه خبر دعوت شده بود .بعد از نماز با عده ای از بچه ها مصاحبه نمودند.توسط آستان مقدس شاهچراغ هم به هر دانش آموزنبات متبرکی به همراه یک تکه پارچه ی سبز متبرک داده شد. 
چه قدر ابهت و شکوه بچه ها تماشائی بود.به خصوص شکوه دانش آموزانی که حضور فاطمه را در این جشن فراهم نمودند.
بعد از مراسم های انجام شده در حرم ،برای صرف ناهار به اردوگاه تربیتی شهید دستغیب واقع در باجگاه 5 کیلومتری شیراز رفتیم.ساعت 2:15 دقیقه بود که ناهار خوردیم ودر همان جا هدیه ای به رسم یادبود (یک ساعت رومیزی خوشکل )به هر دانش آموز داده شد .
بعد صرف غذا از طرف جاده ی لپوئی به طرف بیضاء حرکت کردیم .مطمئنا بچه ها خاطره ی این روز شیرین را فراموش نخواهند کرد .

  * * *
عزیزان آیا این همیاری دستان کوچک ولی اندیشه ی بزرگ را می ستایید . 
خودتان قضاوت کنید.
روزگارتان شیرین 
حضورتان پر برکت  



  • امیرمحمد محتشم

این جوری...!

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۹ ب.ظ

در کلاس اول رو به علی کردم وپرسیدم :«این نقاشی را کی کشیدی؟» گفت :«دیشب» 

گفتم :«خیلی عروس و داماد قشنگی کشیده ای ،خودت هم از این کار خوشحال شدی؟» 

گفت :«نه آقا ،اعصابم به هم خورد.» 

پرسیدم :«چــــــرا؟» 

گفت :«آقا اجازه ،برادرم که چهار ساله است،با مداد رنگی خط کشید رو سر عــــــــــروس.من هم او را زدم.» 

پرسیدم :چرا زدی ؟چه جوری؟ 

در حالی که مشتش را محکم بسته بود ،توی دهانم زد و گفت :«این جــــــوری!»

  • امیرمحمد محتشم

22 بهمن

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۸ ب.ظ

مشغول تدریس درس هدیه های آسمان ،در کلاس دوم بودم .موضوع درس جدید «محرم » بود .برای بچه ها از محرم و عاشورا گفتــــــــــم وگفــــــــــتم .بعد از جواد پرسیدم : «خوب جواد ! امام حسین ویارانش در چه روزی شهید شدند؟» گفت :«آقا اجازه !روز 22 بهمــــــــن !!»

  • امیرمحمد محتشم

صلیغه...!

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

آن سال معلم کلاس چهارم بودم.در یکی از روزها وارد کلاس شدم .بچه ها املا داشتند؛ هیچ شور و نشاطی در بچه ها نمی دیدم!تصمیم گرفتم به آن ها املای پای تخته ای بگویم.بچه ها یکی یکی می آمدند پای تخته ودیکته می نوشتند و بعد می نشستندتا این که نوبت به حسن رسید.چند کلمه ی سخت از جمله «عده ای » ، «نعمت ها » ،و... زا گفتم و او به راحتی نوشت ،تا نوبت به کلمه ی «سلیـــــــقه » رسیدو او نوشت :«صلیغه » !با عصبانیت فریاد زدم ،این چه سلیقه ایه؟!دستش را به کمر زد و با خونسردی گفت : «آقا سلیقه ها مختلفه ! »

  • امیرمحمد محتشم

نفت ...

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

یاران همیشه همراه سلام ! خیلی وقته که از مدرسه چیزی نگفتم.........حرف برای گفتن زیاد دارم .از خرید نفت برای مدرسه ، تشکیل انتخابات انجمن اولیاء ، مشاجره با معلــــ........................ یکی از دغدغه های مدیران با شروع فصل سرما تهیه ی سوخت زمستانی یا همون نفته. البته میدونستم از پارسال یه 200 لیتری ته منبع نفت مونده بود ؛که جهت یه سری مسائل مخزن نفت رو در حیاط یکی از همسایه های مدرسه نگه داشته بودم .خیالم راحت بود که تا یه مدتی نفت داریم .برای اطمینون خاطر به طرف خونه ی مش برفی حرکت کردم .در زدم ، مش برفی که مرد ی گندمگون ،با موهای برفی رنگ بود .در رو باز کرد .بعد از احوال پرسی از خودش جویای احوال نفت شدم ! دستمو گرفت به طرف منبع برد و گفت که « آقای معلم بشکه سوراخ بوده و هر چی نفت تو منبه بوده رفته !» من که تعجب کرده بودم از فقدان نفت . گفتم کجا رفته ؟ منبع که سالم بود ، اگه قرار بود بره همون روز اول میرفت !....................... با دوندگی های زیاد ، با قول وقرار های سر خرمنی عامل نفت چن تا روستا اون طرف تر ؛ و بالاخره با حواله گرفتن از کار پردازی ادارمون . موفق به در یافت بالقوه ی 600 لیتر نفت شدم تا کی به بالفعل برسه خدا میدونه ! ....تصمیم گرفتم منبع رو ازخونه مش برفی به مدرسه بیارم .این کارو با کمک بچه های کلاس پنجمی عملی کردم ....یه روز مسئول نفت روستا بهم گفت که میخواد امروز برم نفت بیاره . خوشحال شدم مثل شادمانی فرد تشنه به آب ! ساعت 10و نیم همون روز ماشین حامل نفت به مدرسه اومد .تازه یادم اومد که مش برفی گفته بود که منبع سوراخه ! من که مدتها به دنبال نفت بودم حالا با این راحتی حاضر نبودم اون رو از دست بدم ! نفت رو داخل همون منبع سوراخ کردیم !!!! با این کار دوست داشتم دو چیز برام ثابت بشه ! یکی اینکه آیا واقعا منبع سوراخه ؟ یکی هم این که از مشغول ذمه ای در بیام . چون از شما چه پنهون ...من که از سالم بودن منبع در خانه ی مش برفی اطمینون داشتم .گمان بردم شاید مش برفی باقی نفت مدرسه رو ............استغفر الله ربی و اتوب الیه فردا تا پام تو مدرسه گذاشتم ،مستقیم به طرف بشکه رفتم . اثری از نفت نبود .دور منبع خشکه خشک بود . به داخل منبع نگاه کردم ؛ چهره ی خودمو تو نفت که تا لبه ی منبه خودنمایی می کرد دیدم

  • امیرمحمد محتشم