گنجور

امیرمحمد محتشم

گنجور

امیرمحمد محتشم

پیام های کوتاه
پیوندها

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واژ ه نامه ی سیاسی» ثبت شده است

تفرقه بینداز و حکومت کن

امیرمحمد محتشم | چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۰۷ ب.ظ

تفرقه بینداز و حکومت کن !

 

سه گاو نر بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود، در علفزاری با هم در کمال اتّحاد می چریدند. در آن علفزار شیری وجود داشت که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند . تا اینکه شیر نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید ، نخست به گاو سیاه و سرخ گفت :« کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرّم مطّلع شود مگر از ناحیه ی گاو سفید ، زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ، ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است ، اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم ، پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی می ماند.»
گاو سیاه و سرخ ، نصیحت شیر را پذیرفتند ، شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد .
چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود ، محرمانه به گاو سرخ گفت : « رنگ من و تو همسان است ، بگذار گاو سیاه را بخورم و این سرزمین پر علف برای من وتو که همرنگ هسستیم باقی بماند .»
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد . شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید وخورد .

 

کاریکاتوریست : هادی طبسی 

پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت :« تو را نیز خواهم خورد » ، روز موعود فرا رسید ، شیر به گاو سرخ رو کرد و گفت : « حتما" تو را می درّم و می خورم .»گاو سرخ گفت : « به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور !» شیر به او مهلت داد .
گاو سرخ فریاد زد : « آهای چرندگان ! از خواب غفلت بیدار شوید من در همان روز که گاو سفید خورده شد ، خورده شدم .»
یعنی همان هنگام که بر اثر هواپرستی و غفلت ، بین ما ایجاد تفرقه شد ، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید ، و امروز دشمن از آن استفاده کرد و ضربه ی نهائی خود را بر من وارد ساخت .(1)


بر نتابم یک تنه با سه نفر             پس بُبرّمشان نخست از یکدگر
هر یکی را زان دگر تنها کنم         چونکه تنها شد زبانش بر کنم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) کتاب داستان دوستان با اندکی تغییر

  • امیرمحمد محتشم

کلاه شرعی

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

کلاه شرعی 

 

عرب بادیه نشینی ، شترش گم شده بود ، سوگند خورد که وقتی آن را پیدا کرد ، فقط به یک درهم بفروشد ، سرانجام پس از جستجو شترش پیدا شد ، از سوگند خود پشیمان گشت و با خود گفت :« چنین شتر را به یک درهم بفروشم ؟! آیا حیف نیست ؟ »
از طرفی می خواست از مسئولیت سوگندش ، آزاد شود . فکرش به اینجا رسید که گربه ای را به گردن شتر خود آویزان کند ، و آن را با گربه بفروشد ! این کار را کرد و فریاد می زد : « چه کسی شتری را می خرد به یک درهم ، و گربه ای را به صد درهم ؟! ولی این دو را با هم می فروشم. »
به این ترتیب خواست کلاه شرعی کند ، و هم شترش را به قیمت خوب ، فروخته شود و هم بر خلاف سوگندش رفتار نکرده باشد .
شخصی به او رسید و گفت : « چه ارزان بودی ای شتر ، اگر این گردنبند را بر گردن نداشتی ؟ ! »
(1)

 

*********************************************

1)اقتباس از بهارستان جامی .

  • امیرمحمد محتشم

سر تراشیدن شیخ جمال

امیرمحمد محتشم | چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۰۸ ب.ظ

سر تراشیدن شیخ جمال

 

حافظ در شعری می گوید :

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست............ نه هر که سر بتراشد قلندری داند


  می نویسند : شیخ جماالدین ساوه ای مفتی دمیاط مصر ، صاحب جمال و کمال بود .
زنی شیفته او شد و همچون زلیخا ، دست بر نمی داشت ، شیخ جمال که مرد زاهد و
پرهیزکاری بود ، موی سر و ریش و سبیل و ابروی خود را تراشید تا بد منظر گرددو آن زن به او بی میل شود، همین حیله مؤثرواقع شد و زن از او دست کشید . از آن پس مریدانش برای حفظ این واقعه ، تراشیدن موی سر و ریش وسبیل و ابرو را که به آن « چهار ضرب » می گویند ، آئین خود می کنند.
حافظ در شعر فوق ، اشاره به این نکته دارد .(1)



 

********************************************

(1) :حافظ نامه ج 2 ص 658 . 

  • امیرمحمد محتشم

ارزش واعتبار انسان

امیرمحمد محتشم | جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ

 

 

 

اعتبار و ارزش انسان 

 

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس 5هزار تومانی رااز جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس راداشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت .

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابرنگاه های متعجب، اسکناس رامچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شماخواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم .
.........................................
برکت روزیتان
یاحق

 

  • امیرمحمد محتشم

بانک زمان

امیرمحمد محتشم | يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۸۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

 

 

بانک زمان

 

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه ی پول ها را خرج کنید . چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .


در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم : بانک زمان .

هر روز صبح ، در بانک شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد . هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .

 

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند .

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند .

ارزش یک ساعت را عاشقی می داند که انتظار معشوق را می کشد .

ارزش یک دقیقه را شخصی می داند که از قطار جا مانده است .

ارزش یک ثانیه را آن کسی می داند که از  ثانیه ای مرگبار جان به در برده است .

هر لحظه گنجی بزرگ است .

گنجتان را به آسانی از دست ندهید !

باز به خاطر بیاورید که :

زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند .

دیروز به تاریخ پیوست ،

فردا معماست

و امروز هدیه است . (1)

 

منبع : مجله ی پیوند شماره 354 و 355 فروردین و اردیبهشت 1388 صفحه ی 79

 

*********************************************

پی نوشت :

1) دوستی می گفت : ای عزیز افسوس خوردن بر گذشته کاری عبث است ؛ بر آینده دل نتوان بست ! فقط « حال » را دریابید ؛ که زمان حال است که می توانی چنان باشی که نه افسوس گذشته را بخوری . نه از آینده بیمناک باشی .

 2) فرصت ها را دریابید که به سان ابرهای گذران است .حضرت علی علیه السلام

 

 

  • امیرمحمد محتشم

Paradox of Our Times

امیرمحمد محتشم | چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

کاریکاتور از : علی معتضدیان

 Paradox of Our Times 

 

 مغایرتهای زمان ما

 

1. ما امروزه خانه های بزرگتر اما ؛ خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر
2. مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم؛
3. متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
4. بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم.
5. چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم.
6. زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
7. ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
8. بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم.
9. ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم.
10. فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
11. بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم.
12. عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر
13. کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم.
14. اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
15. فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
16. بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است.
17. در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید.
18. زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید.
19. زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
20. از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید.
21. عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم.
22. هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمی دانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد.
23. بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که میتواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید.
24. اگر شما آنقدر گرفتارید که وقت ندارید این پیغام را برای کسانیکه دوست دارید بفرستید، و به خودتان می گویید که ”یکی از این روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنید ... ”یکی از این روزها“ ممکن است شما اینجا نباشید که آنرا بفرستید!








 

  • امیرمحمد محتشم

استاد و شاگرد

امیرمحمد محتشم | دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۳۶ ب.ظ

 

 

وقتی که استاد جلوی شاگردش کم آورد !

 

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند: آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است”

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”

استاد پاسخ داد: “البته”

شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ ”

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند

مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”

شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم…. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید

اگر می خواهید نام این شاگرد تیزهوش را بدانید ادامه ی مطلب را مشاهده نمایید

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ،
آلبرت انیشتن!


 

 

  • امیرمحمد محتشم

دست سپاس

امیرمحمد محتشم | پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۷:۲۹ ب.ظ

 

دست سپاس

 

 

اثر جولیان پناپای از رومانی 

 

 

تصمیمم را می گیرم و حرکت می کنم.در بین راه تصمیم به تغییر مقصد می کنم ! سر خیابان می روم و به اولین ماشین می گویم : شیراز ! راننده با زدن بوقی ، به من تایید می کند که مسیرش شیراز است . تعجب می کنم از این که زود مرکب حرکت برایم جفت وجور شد. این را به فال نیک می گیرم و سوار می شوم.
با رسیدن به ترمینال امیر کبیر ، یک تاکسی می گیرم و به « سر دزک »* می روم .نگاهی به ساعتم می کنم . ساعت 5 : 40 دقیقه است .با خودم می گویم باید سریع خریدم را انجام دهم وبه بیضا بر گردم .
به مغازه ها و قیمت اجناس نگاه می کنم .هنوز نمی دانم چه چیز خرید کنم .اصلا" سلیقه ی خرید ندارم .از انتخاب کردن عاجزم .چه چیز بخرم که خوشایند باشد ؟ چه چیزی بخرم که به اندازه وجه مورد نظرم باشد ؟ فقط می دانم باید چیزی انتخاب کنم که مد بازار باشد و به اصطلاح در همه ی خانه ها نمود نداشته باشد ! حد اقلش مفید و کاربردی باشد .
خیابان و پیاده رو آن شلوغ و پر عابر پیاده شده است .ساعت 6 : 20 دقیقه است .مستا صل وار داخل مغازه ای می شوم. قیمت اکثر اجناس تقریبا" بالاست .یک فلاکس آب 2 منظوره توجهم را جلب میکند. قیمت روی آن 158000 ریال است .به آقای فروشنده می گویم : « لطفا" 4 عدد از این فلاکس را با تخفیف من بدهید ! » و ادامه می دهم ...اگر همه یکرنگ باشد بهتر است .فروشنده نگاهی به من می اندازد و می گوید : « از کدوم رنگ ؟ » دیگر خسته شده ام ؛ می گویم : رنگ سرمه ای ، سرمه ای خوبه !
مغازه دار کارتن ها را زیر و رو می کنه و میگه فقط دو تا سرمه ای هست .می گویم 2 تای دیگرش را زرشکی بدهید ، اشکال ندارد .با اصرار شصت هزار تومان به او میدهم تا تخفیفی گرفته باشم .فاکتور را تحویل می گیرم و مستقیم به طرف ترمینال می روم .
در تاکسی با خود می گویم : امید وارم که خوششان بیاید و از این خرید راضی باشند .خودم را راضی می کنم و می گویم : حتما" خشنود می شوند فلاکس دو کاره است و کاربرد در سفر و حضر دارد .در همین افکارم که راننده می گوید :
« مگه پیاد نمیشی ترمینال امیر کبیره ؟»
کرایه ام را می دهم و از صندوق عقب وسایلم را بر میدارم و به طرف ترمینال می روم .هوا تاریک شده .معمولا" بعد از غروب آفتاب دیگر وسیله ای برای بیضاء پیدا نمی شود .حدسم درست از آب در آمد وسیله ای برای بیضا نبود .اعصابم خرد شد و از خودم بدم می آمد که هنوز از این چندرغاز حقوق نتوانسته ام وسیله ای بخرم .خستگی نیز دردم را مضاعف می کرد .ولی مشاهده ی ذوق کسانی که در انتظار گرفتن این فلاکس ها بودند کوفتگی و خستگی را از نهادم بر می کند .
دو مسافر بیضایی دیگر نیز آمدند. حالا سه نفر شدیم .راننده ی پرایدی سرش را از پنجره کرده بود بیرون و می گفت :
«بیضا ... بیضا ...»
  ... در روز موعود هدایا را به صاحبانشان دادم. ولی چه شنیدم و چه دیدم :
  # وای آقای جوکار ما در خانه فلاکس داریم ، آخه چرا فلاکس !
  # کاشکی به جاش ربع سکه و یا حداقل سکه ی الیزابت گرفته بودی ! ( ماشاء ا... به این اشتها ...!)
  # لااقل پولش رو بهمون میدادین خودمون هم چیزی میذاشتیم روش و چیز بهتری ...
  # و ...
من که با گذاشتن وقتم و با آن مشقتی که شما اوصافش را خواندید؛ این کادو ها را جهت خوشحالی آن ها در مبارک روزشان خریده بودم ؛ مات و مبهوت به آن ها نگاه می کرد م .فقط و فقط به آنها گفتم :
« دندان اسب پیش کش را که نمی شمارند . »
در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

*  یکی از محله های قدیمی شیراز ، خیابان احمدی فعلی که به شاهچراغ ختم می شود .

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت :
1) قصد نگاشتن این پست را نداشتم . گفتم بنویسم تا واژه ی زیبای «سپاس و قدر دانی » را کسی برایم تعریف کند .
2) معلم خوب معلمی است که به دانش آموزانش نمی گوید برایم شیر و تخم مرغ تازه بیاورید !
3) هزینه خرید هدایا برای معلمین با هماهنگی اعضای انجمن و از محل بودجه مدرسه بوده
4) ارزش دوست به دانایی اوست .
5) آیا همه ی معلمان به معنای واقعی کلمه معلم هستند ؟
6) کجایی آدمیت که یادت بخیر !
7) بر گل رخسار محمد (ص) صلوات
8) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



  • امیرمحمد محتشم

صفا وسادگی

امیرمحمد محتشم | سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۲:۵۷ ب.ظ

 

 

صفا و سادگی

 

روزگار غریبی است.آدم ها با عنوان هایشان خودشان را معرفی می کنند . با لباس و خانه و ماشین و ...

آدم ها برای این که خود را بزرگ نشان دهند ، از مردم فاصله می گیرند. سنگ خانه هایشان را عوض می کنندو با تغییر دکوراسیون ، خود نیز تغییر می کنند. خدم وحشم ، بریز و بپاش ... ؛ این ها همه ، نشان تشخّص شده است !

اگر کسی ساده زندگی کند، انگار چیزی کم دارد. نگاه ها روی او سنگینی می کند .

بعضی ها تو را با القاب خاص مورد خطاب قرار می دهند ... و تو باور می کنی که حتماْ ویژگی خاصی داری !

اما در روزگار رسول اللّه (ص) ، هر کس که پیامبر را نمی شناخت ،وقتی به مسجد وارد می شد ، ناگریز بود که سئوال کند ، کدام یک از شما پیامبر هستید ؟ پیامبر چون همه ، در حلقه ی اصحاب می نشست و با آنان زندگی می کرد ؛ هم سفره می شد ؛ به مجلس عزا و جشن می رفت و ...

خانه اش ساده ترین بود .با مردم کوچه وبازار زندگی می کرد .رنج آنان را می فهمید و خود را هیچ گاه از آنان جدا نمی کرد .

امروز عنوان های ما ، مدارک علمی ما ، دارایی های ما ، خانه های ما و ... ما را از مردم جدا کرده اند .

زندگی ما از تجمل پر شده و سادگی از خانه های ما رخت بر بسته است ؛ اگر کسی بخواهد ساده باشد ، مورد تمسخر واقع می شود .ما هم دچار تردید شده ایم که نکند باید مسرف و پر از تجمّل شویم ! 

 

پیامبر صفا و سادگی به ما آموخت ؛ در کنار مردم باید مانند آن ها زندگی کرد ؛ بــــدون فاصله .

برخی از تجملات ، ما را از یکدیگر دور می کند . بین ما فاصله ایجاد می کند ؛ دل هایمان را از هم دور می کند ... . (باور کنید خود نیز تجربه کرده اید !)

از پیامبر رحمت سادگی بیاموزیم . همه چیز را برای همه بخواهیم . ساده باشیم . سادگی ، زینت ما باشد . خود را به زیور ایمان ، بیارایم  .

             بیا ساده مثل چکاوک شویم             بیا باز گردیم کودک شویم

             چرا دور مانیم از اصـل خویش          بیا باز گردیم تا وصل خویش

داشته های مادی ما ،  فقط چشم اهل دنیا را می فریبد ؛ اما در آسمان ، در کوچه ی فرشته ها ، این چیزها خریدار ندارد .

سفره هایتان از نان وریحان پر باد ، بهترین سفره ها ، سفره های ساده است و بهترین خانه ها ، خانه های بی تجمل . 

 

  • امیرمحمد محتشم

چوپان و ...

امیرمحمد محتشم | شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

 

 

چوپان و ...

 

 

چوپانی مشغول چراندن گله ی گوسفندان خود در یک چراگاه دور افتاده بود .ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا می شود .
راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک و کفش های نو و گران قیمت همراه با عینک دودی و کراوات بود ، سرش را از پنجره ی اتومبیل بیرون آورد واز چوپان پرسید :
« اگر من به تو بگویم که دقیقا ً چند رأس گوسفند داری ، یکی از آنها را به من خواهی داد ؟! »
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد .
جوان ، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر نوت بوک خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد ، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد. وارد صفحه ی ناسا روی اینترنت ، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای ( جی پی اس ) را فعال کند ، شد .منطقه ی چراگاه را مشخص کرد ، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کار برگ اکسل را به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد .
بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کردو آنگاه در حالی که آن ها را به چوپان می داد ، گفت :
« شما در اینجا دقیقا ً 1586 گوسفند داری !! »
چوپان گفت : « درست است . حالا همینطور که قبلا ً توافق کردیم ، می توانی یکی از گوسفند ها را ببری .»
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود ، پرداخت .وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد ؛ چوپان رو به مرد جوان کرد وگفت : « اگر من دقیقا ً به تو بگویم که چه کاره هستی ، گوسفند مرا پس خواهی داد ؟ »
مرد جوان پاسخ داد : آری ، چرا که نه !
چوپان گفت : « تو یک مشاور هستی ! این طور نیست ؟ »
مرد جوان گفت : « راست می گویی ، امّا به من بگو که این را از کجا حدس زدی ؟ »
چوپان پاسخ داد : « کار ساده ای است . بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد ، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سئوالی که من خود جواب آن ار از قبل می دانستم ، مزد خواستی . مضافا ً ، این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی ، چون به جای گوسفند ، سگ مرا برداشتی ! »
و حکایت همچنان باقی ست ...





 

  • امیرمحمد محتشم